و اما مدرسه...
مدرسه شروع شد و من هنوز که هنوزه باورم نشده.
روز اول داشتم از استرس میمردم.از طرفی میخواستم کلاس یه معلم خوب باشم از یه طرف
دیگه ام میخواستم با دوستام ( آنیتا و شیرین ) تو یه کلاس باشم که متأسفانه موقع کلاس بندی
فهمیدم که آنیتا تو یه کلاس دیگس و منو شیرین تو یه کلاس.داشت گریم میگرفت نمیدونم چه حالی
داشتم.زنگ تفریح خانوم حسین زاده (ناظم) گفت تو یه کلاس افتادین؟گفتیم نه.گفت صحبت میکنم
تو یه کلاس باشین.
تقریبا" نصف مدرسه فهمیده بودن ما دوستیمو میخوایم تو کلاس هم باشیم و سفارش ما رو کرده
بودن .خانوم قابل معلم سال قبل که واقعا"خوب بود گفت جاتون خالیه تو کلاس دستتون درد نکنه
خیلی خوب بودین حتما" درس بخونید من تعریف شما رو کردما.و چند نفر دیگه.از اون طرفم معلم ما
انگار داشت راضیمون میکرد نریم اون کلاس.من گفتم معلم اون کلاس میذاره ما بریم تو کلاسش
گفت منم بودم اگه دو تا دانش آموز خوب میخواستن بیان تو کلاسم میذاشتم بیان.
ولی خودتون تصمیم بگیرین.با این همه حرف به دلایلی نشد بریم تو اون کلاس.خلاصه این روزا
هر کی ما رو میبینه میگه مشکلتون حل شد؟
درسای کلاس ششم فعلا" که آسونه ولی فکر کنم ریاضیش سخت باشه.
تا پست بعدی بای