عطیهعطیه، تا این لحظه: 23 سال و 8 روز سن داره

آسمان رویاها

کفش خریدن

سلام.خوبین؟ د یشب میخواستیم بریم از جای خونمون کفش بخریم.وقتی راه افتادیم و رفتیم مغازه بسته بود. م جبور شدیم بریم آزاد شهر.نفیسه کفش نبوک میخواستو من چکمه.رفتیم واسه نفیسه خریدم. بعدم رفتیم یه مغازه بزرگ که تنوع چکمه هاش زیاد بود.چند مدل از قشنگاشو انتخاب کردیمو گفتیم که بیاره. مرده ام گفت اندازه پای من نداره.ماهم خیلی مجلسی از مغازه اومدیم بیرون .دقیقا سه چاهار بار همون خیابونو واسه من هی میرفتیم هی میومدیم. آخرم از همون جایی که نفیسه کفش خریده بود منم کفش نبوک خریدم.اینم عکسش: مدرسه نوبت صبح تعطیله من بعد از ظهرم. بازم یگانه تعطیله.وبازم از شانس بد من فردا امتحان ریاضی و اجتماعی دارم. تا پست بعدی بای . ...
9 دی 1391

و اما مدرسه...

مدرسه شروع شد و من هنوز که هنوزه باورم نشده. روز اول داشتم از استرس میمردم.از طرفی میخواستم کلاس یه معلم خوب باشم از یه طرف  دیگه ام میخواستم با دوستام ( آنیتا و شیرین ) تو یه کلاس باشم که متأسفانه موقع کلاس بندی فهمیدم که آنیتا تو یه کلاس دیگس و منو شیرین تو یه کلاس.داشت گریم میگرفت نمیدونم چه حالی داشتم.زنگ تفریح خانوم حسین زاده (ناظم) گفت تو یه کلاس افتادین؟گفتیم نه.گفت صحبت میکنم تو یه کلاس باشین.     تقریبا" نصف مدرسه فهمیده بودن ما دوستیمو میخوایم تو کلاس هم باشیم و سفارش ما رو کرده بودن .خانوم قابل معلم سال قبل که واقعا"خوب بود گفت جاتون خالیه تو کلاس دستتون درد نکنه خیلی خوب بودین حتما" درس بخون...
2 دی 1391

اینترنت

این چند وقت اینترنتمون قطع بود و همین چند روز پیش وصل شد. این روزا اتفاق خاصی نیفتاده فقط این که معلم هنرم معلم پاسالمه. خیلی معلم خوبی بود وسال پیش سر کلاس خیلی میخندیدیم از کاراش.البته یه معلم سر خوش نبود به موقش جدی و به وقتش باحال بود.چند روز پیشم امتحان اجتماعی داشتیم. نوزده شدم ولی باید نوزده و نیم میشدم. تو امتحان یه صحیح و غلط رو درست نوشته بودم که پشت سریم اومد گفت این سوال رو اشتباه نوشتی وگفت صحیح میشه. منم وسوسه شدمو صحیح رو علامت زدم.واسه همین شدم نوزده. تا پست بعدی بای ...
20 آبان 1391

این چند روز

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد.فقط این که به سلامتی رفتیم میز آخر(بعد از یک هفته عوض میشه جاها)منو شیرین و با چند نفر دیگم سرگروه شدیم وچون تو یه گروه باشیم شیرین از سر گروهی انصراف داد . فردام دو زنگ ورزشو (این منم وقتی ورزش داریم)  سه زنگ قرآن داریم. بای بای تا پست بعدی ...
8 مهر 1391

خرید مدرسه

سلام سلام. با تاخیر ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر رو تبریک میگم. بلاخره امروز بعد از چند روز برای خرید کیف و کفش رفتیم آزادشهر.بر عکس هر بار ، خیلی طول نکشیدکه هر دو رو خریدم . بعد هم برای شام ساندویچ خریدیم و              اومدیم خونه.اینم عکس از خریدامون ( البته هنوز دفتر اینا نخریدیم ) :   ...
29 شهريور 1391

فرم مدرسه

سلام. امروز عمم و دختر عمم اومدن خونمون. نهار خوردیم وساعتای 5 بود که راه افتادیم بریم بیرون چون .دختر عمم ساعت 7 میخواست بره سرکار فقط رفتیم بستنی شاد بستنی خوردیم و اومدیم خونه. راستی عکس فرم مدرسمو گرفتم: بای بای ...
24 شهريور 1391

پارک ملت

سلام.خوبین؟ صبح پنج شنبه تصمیم گرفتیم بریم پارک ملت.ساعتای 5 بود که راه افتادیم.وقتی رسیدیم اول رفتیم خوراکی خریدیم و بعد رفتیم تو.یه جا پیدا کردیم و بعدم رفتیم که نفیسه والهام(دختر عمم)  ترن سورا شن(سن منو نمیذاشتن البتههههه خودمم میترسیدم). تا ساعتای 9 وسیله سوار شدیم و بعد بابام اومد.شامم همه ساندویچ و من پیتزا خوردمو بعد رفتیم خونه.خلاصه شب خیلی خوبی بود جای همه خالی. تا پست بعدی بای ...
24 شهريور 1391

بازی

دریا : آبی قهوه : بدددددنیست غرور : شاااااید بعضی اوقات ادامه مطلب مدرسه : موقع اردو عالییییی دفتر مدیر : وقتی مجبور باشم میرم آبگوشت : با اشتیاق نمی خورم قرمه سبزی : حرف نداره ریاضی :  علوم بهتره  آهنگ : این روزا کم ولی اگه گوش کنم مازیارفلاحی ماه رمضون : پرخوری استخر : خوبه روزنامه : نمی خونم کودکی : خاله بازی دروغ : وقتی واقعاً لازم باشه لیسانس : خیلی مونده فوتبال : والیبال بهتره پرواز : آسمون آبی اشک :   بچه ها راحت میریزن   وبلاگ : به یاد موندن شب : ...
9 شهريور 1391

چند تاعکس

سلام. خیلی وقته می خواستم چند تا عکس بذارم که وقت نمی شد که الآن وقت کردمو گذاشتم. یه ساعت پسر عمم از قم آورده واسم.با چندتا چیز دیگه که تو ادامه مطلب   ...
7 شهريور 1391

امروز

سلام. امروز صبح که از خواب پاشدم نمازمو خوندمو،یکراست رفتم سر کامپیوتر و روشنش کردم .بعد اومدم تو   نی نی وبلاگو و چند تا از وبلاگا رو خوندم.بعدشم سی دی تینکربل رو گذاشتمو دو قسمت از اونم دیدم.خیییییلی قشنگ بودو من خوشم اومد. بعد از تینکربل سی دی باربی و جشن سال نو رو دیدم اونم خوب بود. بعدش رفتم به مامان کمک کردم تا پیراشکی درست کنه و زود درست شد.خیلی خوشمزه بود. بای بای   ...
6 شهريور 1391