عطیهعطیه، تا این لحظه: 23 سال و 8 روز سن داره

آسمان رویاها

این روزا

سلام روز یکشنبه میخواستیم بریم باغ عموم .منم رفتم حموم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم اونجا ساعتای4بود. بعد تصمیم گرفتیم عصر اسکیت بازی کنیم.ساعت6بودکه با یگانه ومائده جون و نفیسه رفتیم بیرون و اسکیت بازی کردیم. روز دوشنبه ام واسه ناهار کوفته داشتن که خیلی خوشمزه بود. این دو روز با حمیدرضا کوچولو و محیاجونی خیلی بازی کردیم.         ...
1 شهريور 1391

سلام

سلام سلام ببخشید چند روزی ننوشتم. شب جمعه عموم اومدن خونمون و سحر هم موندن . تا سحر بیدار بودیم و با یگانه و حسین بازی کردیم. سحری خوردیم و عموم رفتن و محیا و یگانه اینا وایستادن. قرار بود عصر جمعه بریم مولودی لباس وکفشمو آماده کرده بودم که نشد اما بایگانه شون رفتیم مایون . شب اونجا موندیم و صبح رفتیم جای چشمه و بعدرفتیم مسجد . خییییییییلی خوش گذشت و برعکس مشهد اونجا هواش سرد و خوب بود . شبم با هم رفتیم خونه عمم . ...
16 مرداد 1391

شروع خوب

سلام به همه کسایی که به وبلاگ جدید من سر میزننو منو خوشحال میکنن.  این بار اولیه که من یه وبلاگ دارم و می خوام خاطراتم رو توش بنویسم . سال دیگه  میرم کلاس ششم و توی این تابستون به کتابخونه میرم و کتاب ها و رمان های کودکانه مختلفی می خونم کتابایی که الآن گرفتم اسمشون قصه های مهتاب و کارآگاه مصییبت باره . نظر یادتون نره  ...
30 تير 1391

یک مهمونی خوب

آخ جون یک مهمونی خوب و بزرگ تو راه والآن خیییلی بهمون نزدیک شده. وا سه همینم من خیلی خوشحالم سال پیش تقریباهمه روزارو روزه گرفتم اگه خدا بخ واد امسالم میخوام همه روزارو بگیرم وااااااااای اون وقتی که سر سفره افطاریمو تاحد مرگ میخوریمو یاوقتی از خواب ناز بیدار میشیم تا سحری بخوریمو خیییییییلی دوست دارم بای بای تا دفعه بعد نظر یادتون نره     ...
29 تير 1391