دیروز ینی شنبه انسیه خانوم زنگ زدنو گفتن که مهمونی معلما ونمیشه بچه ببریم میخوایم حمیدرضا رو بیاریم اینجا.منم خوشحااااااااال شدم. ساعتای 5 بود که حمیدرضا رو آوردن.خیییییییییییلی بامزه شده بود.خییییییییییلی فرق کرده. چا دست و پا تند تند تند تند میومد جای کتابای منوووووو.... یه دفه دیدم حمیدرضا نییییییییس.حالا کجا رفته.سر کتابای منننننن.یه برگه رو پاره کرد.ولی برگه مهم نبود و چک نویس بود. یه کم که گذش مانمو بابامو حمیدرضا رفتن بیرون نون بخرن.وتی داشتیم حمیدرضا رو حاضر میکردیم میگفت:د د د د.وقتی که برگشتن یه کم دیگه از غذا هاشو خورد و چون خوابش میومد یه ساعت خوابید. مامانم میخواس تو خواب با شیشه بهش شیر بده.یه کم خورد و بیدار شد....