حمیدرضا کوچولو ،خونه ما
دیروز ینی شنبه انسیه خانوم زنگ زدنو گفتن که مهمونی معلما ونمیشه بچه ببریم میخوایم حمیدرضا رو
بیاریم اینجا.منم خوشحااااااااال شدم.
ساعتای 5 بود که حمیدرضا رو آوردن.خیییییییییییلی بامزه شده بود.خییییییییییلی فرق کرده.
چا دست و پا تند تند تند تند میومد جای کتابای منوووووو....یه دفه دیدم حمیدرضا نییییییییس.حالا کجا
رفته.سر کتابای منننننن.یه برگه رو پاره کرد.ولی برگه مهم نبود و چک نویس بود.
یه کم که گذش مانمو بابامو حمیدرضا رفتن بیرون نون بخرن.وتی داشتیم حمیدرضا رو حاضر میکردیم
میگفت:د د د د.وقتی که برگشتن یه کم دیگه از غذا هاشو خورد و چون خوابش میومد یه ساعت خوابید.
مامانم میخواس تو خواب با شیشه بهش شیر بده.یه کم خورد و بیدار شد.بعدم اومد با ما کنار سفره نشست
ومامانم یه کم بهش سیب زمینی داد.
تا نفیسه میرفت تو اتاق حمیدرضام سریع چار دستو پا میرفت با وسایل رو زمین بازی میکرد.همش
مواظب بودیم چیزی تو دهنش نکنه.
همش کنترل رو بر میداشت و به زبون خودش و خیلی بامزه میگفت جیییییززززز و میکرد تو دهنش.
یه بارم یه نون بزرگ کرده بود تو دهنش بهش میگفتیم کخخخخخخ ، با انگشت در میاورد و باز میکرد تو
دهنش.
ساعتای نه ، نه و نیم بود که دلش واسه مامانش تنگ شد و یه کم بهانه گیری میکرد که بابام راش
برد و باهاش بازی کرد تا حواسش پرت شد و آروم شد.
ساعتای ده بود که آقا یاسر زنگ زدنو گفتن دارن میان دنبالش.
داشتم ازش فیلم میگرفتم که دوربین خاموش ششششدددددد.واسه همین از قبلا عکس میذارم.:
حمیدرضا در حال خوردن لواشک:
بای.